bato-adv
کد خبر: ۷۱۷۸۱۸

عقل، خیال و انسان

عقل، خیال و انسان
همواره اندیشه‌ی خیال و حقیقت و نیز ازدواج و مفارقت این دو ذهن این اندیشه باز قلم در انگشت را به خویش مشغول و آویخته داشته است.
تاریخ انتشار: ۲۲:۳۲ - ۱۷ فروردين ۱۴۰۳

دکتر احسان اقبال سعید؛ در این فکر که خیال براستی کدام ساحت وجود انسان است که می‌تواند کوه صعب را نشخوار کرده و روایتی به نرمی شن‌های ساحل امان پشت دریا‌ها در پیش چشم آورد؟ و نسبت خیال و استان پرواز ذهن انسان با مفاهیم غیرمتجسد، اما مجسم در پهنه‌ی ذهن و زمان او چگونه است؟ بی خیال عقل آدم کدام راه یا کژراه را گز می‌کرد و شیرین کام یا برهنه از بیداد طراران و رهزنان آرمان و حقیقت انسان فریاد "هل من ناصر ینصرنی" به نوای سوزناک می‌سرود تا مگر بر بیداد و جباریت مرهم و مرحمی بیابد تا آستان چشمه‌ی زمزم حقیقت را لبی‌تر کرده برای خشکی سراب و گنداب‌ها تا همیشه دوایی از آستین به در آورد... هیچ کس ندانسته و نمی‌داند همین گنداب و عفن پنداری پدید‌ه‌ها و راه ها، آیا ریشه در شوریدن بر غریزه‌ی صرف به مدد عقل و پس از آن خیال منشعب بر عقل است یا آدم کار دیگر می‌کند؟

انسان نخست یکسر غریزه بود، جهدش بی آنکه دانسته باشد برای صیانت تن و آوردن قوتی بر درنماندن و نیز دربر کشیدن تنی بود و دریدنی به قدر وسع. طعمه شدنش هم از بی توانی در نزاعی خونین برای ماندن و توالد، انگار کن همان مرغ است که بی اختیار بر تخم می‌خوابد و خروس را می‌پذیرد بی آن که بداند "زکجا آمده است و آمدنش بهر و برای چه بود.. "

عقل، اما ارمغان انحصاری و یگانه خاص نوع بشر است که او را از جماد و دیگر جاندران سرتر کرده بر سریر می‌نشاند تا گردن برفرازد و کباده‌ای بکشد که این منم... پرسشگری با عقل آغاز می‌شود و فصل تلاش برای تکفیر غریزه و یا بند نهادن بر آتش خویی و بی آزرمی او حاصل همین عقل است. دنیای عقل، اما گشاده و گسترده است و تفاسیر از آن هم یگانه و گاه پراکنده، اما نمی‌توان از کنار این چشمه‌ی جوشان سهل گذشت که هزار جوبار و باتلاق هم نهاده از همان چشمه‌ی عقل می‌گیرند.

توان اندیشیدن گذر از معبر غریزه صرف ست که آدم را می‌راند تا تنها "ثروت، قدرت، شهوت و دفع حسادت" را بجوید و به اهم مساعی بخواهد اینان را برآورده کند. غریزه آدم را گرگ و مرغ می‌کند و تنها بر خط رسم شده و به سان آیین پیشترک زندگی و زمانه را سر می‌کند و انگار تغییر تنها از آن صاحب اندیشه است و دیگر آنکه بر غریزه‌مند حق و حساب و نیز سرزنش و ستایش هم روا نمی‌دارند که اگر می‌درد یا می‌گزیند بی اختیار و در حکم عامل و الت است و در پر طاووس و ملاحت اش هم اختیار برآمده از عقل و گزین کردنی نیست تا ستایشی یکسره نثار آورد... فصل تمایز عقل انتخاب گر و اندیشمند است و بس...

عقل ابراز حضور می‌کند:

تبار عقل را نمی‌توانم به درستی دریابم و اینکه نهاده در وجود آدم بود و به وقت سربرآو. رد یا حاصل تامل و قدرت تجربه اندوزی نوع بشر! وین پرسش را به حقیقت بی پاسخ ماندن یا پایان گشوده داشتن بسیاری پدیده‌ها وامی گذارم و در این جوی شناور می‌شوم که عقل فراتر از غریزه با آدم چه کرد و جهد بی پایانش بر ذهن و زمانه و نیز زمین زیست آدم چه آورد. عقل توان معنا ساختن است و از دل تجسم، تجسد به در آوردن... شاید انباشت تجربه‌ی غریزی توانست دستگاه فکری یگانه‌ای با توان پرسشگری و فریبکاری بسازد و مرور زمان با پاشیدن رنگ سیمانی بر روزگار رفته‌ی گذشتگان و درگذشتگان رسمی عرفی با روکشی از عقل برای بنی بشر جای نهاده است.

مکشوف نیست و گمانم براین است از این پرسش باید درگذشت. عقل، اما با توان تحلیل و تصمیم، ریسمان غریزه بر خیال و روزگار آدم را جوید و این آدم در حصار تار عنکبوت گرگ و مرغ بودن توانست آنسان بودن را مشق کند. معنا بپرورد و برای کردار طبیعی خود لگام و توجیهی از عقل گاه خیال انگیز و رها و دمی غریزه آگینش، تصویر و توجیح تولید نماید... هیچ کس نمی‌داند .. عقل انگار تداوم غریزه است در ساحتی دگر و قبایی بر تن نهاده‌های نهادینه دوخته تا با مدعا‌های برآمده از عقل بیشتر بخواند و خون سرریز گوشت همگن در دهان را جوهر گل سرخ بنماید.

عقل ابتدا تنها راه‌های کم هزینه‌تر برای برآوردن حوائج خودخواهانه‌ی نوع بشر بود و نه بیشتر از آن. سیطره و سیادت را گاه به حیلت و سیاست و گاه به اتحاد و افتراق می‌جست نه صرف حمله‌ی با استتار پلنگ وار یا گرگ صفتی درنده... عقل، زنجیر خیال، خاطره و تصویر از خویش و در ذهن دیگری را بر دندان تیز پیش آدمی آویز کرد تا بی زنجیر چرخ بر کوهستان برفی نراند.

سویه دیگر عقل، اما خیال است.. آری خیال.. خیال برآمده‌ای از عقل است و توان انسان برای گشودن و کش دادن مرز‌های عقل غریزه آگین و گذشتن از تجسد و تجسم به امید ساختن شهر پشت دریا‌ها و یا آستانی که با اینک و ممکن آدمی دریا‌ها و فرسخ‌ها فاصله‌ی معنا دارد.. آدم خواب می‌بیند و در خواب تمام سرحدات را در هم می‌شکند و در شهر تهران بر میز کافه‌ای با خیام نشابوری و مترنیخ اشکنه می‌خورد بی آن که از دروازه‌های ری آنسوتر را گز کرده باشد.. خواب همان قوت خیال برآمده از عقل انسان است.. همان توان انحصاری بشر که ره می‌برد، راه می‌گشاید و گاه خیال به جلاد می‌سپارد.

برایم خیال بیاور‌ای مهربان:

خیال انگار شوریدن عقل گرفتار آمده به بازتولید زیست غریزی انسان است تا دری دگر بگشاید و آدم معقول تنها در بند ثغور اجدادی نماند. خیال انگار کوشش انسان است برای پریدنی فراتر از پرنده و وسیع‌تر از بازوان نازک و استخوانی خویش... انسان درگیر عقل معقول تنها تن می‌دهد و بر مناسبات از پیش آمد‌ه و غریزی رنگی دگر می‌زند تا غرش شیر را در حکم اغانی پرنده‌ای خوشخوان بر گرامافون خودفریبی خویش ضبط کند و خم هم به ابرو نیاورد. خیال، اما می‌خواهد برای بی تابی و رنج انسان، جماد و نبات هم معنایی دگر بیابد. ریشه‌ی خیال در جان انسان جستجوگر و شیفته ایست که غایت خود را چنین و چنان نمی‌پندارد و می‌خواهد باور نکند این بود و نمود را... خیال شوریدن است بر مناسبات صعب و سیمانی حاصل ازدواج و همگنی غریزه با عقل نخست و این خیال راه تا کجا‌ها برده و می‌برد...

هنر در معنای دلپذیر و خرق عادتش همان پرواز خیال است.. چشم انسان باور ندارد دستی و سرانگشتی بتواند چنان قلمو را به رقص آورد و تابلو بسازد و بهشت را بر پرده با ظرافتی مینایی رقم بزند، پس در برابر خیال بر پرده خاضع می‌شود و کمی بعد طمع تصاحب پرده و نیز رشک بر خالقش را در جان می‌پرورد که جهان نزاع میان عقل غریزه‌مند نخستین و عقل خیال انگیز در جستجوی معناست انگار... کمال الملک را و آن گفتگو‌های مهیب پهلوی نخست و نقاش کاشی را در خاطر دارید؟ انگار نمایش کلام فوق از دهان و کلمه است و حاتمی خود با خیال چنان آمیخت که خیال شد و خیال و شهر قجری معطرش را چنان با کلمات مطنطن و زنان سقف نصرت ابرو پیوسته ساخت که عقل باور نکند و تاریخ به خود ندیده باشد.

خیال جهان زمخت و سخت را نرم و حریرین می‌کند تا آدم تنها شیر و کبکی در جسم آدم نماند و ادای انسان را در نیاورد... و خیال راه بر جان دادن به مفاهیم غیر انسانی می‌برد. سنگ را جان می‌دهد و بت می‌سازد و از درخت ضماد زخم هایش را می‌جوید. خیال با پذیرفتن امر برقرار و سخت در تناقض است و به گاه ناتوانی و رف نشینی سر در گریبان شعر و تصویر می‌شود و بعدتر با نگاتیو خیال و آرمانشهر می‌فروشد... برای همین است که سینما را بنگاه رویا فروشی خوانده اند.

خیال آدم مرز‌های ممکن را می‌شکند و جهان را گریز و گزیری برای رسیدن به کمالی مطلوب با پایانی باز برای تفسیر این مطلوبیت می‌انگارد. یار را اساطیری و منبع نکته و نکویی می‌شمرد. برای خال هندویی تمام سمرقند و بخارا را پیشکش می‌کند. به گاه بی خیالی، اما آن دیگری تنها جفت است و به حکم غریزه‌ی لذت و توالد نسل باید در بر قوی‌تر قرار بگیرد و دگر هیچ.. عقل متعادل و ترازو محور که سنگ غریزه را مطلا می‌سازد هم در تعادل و مناسباتی در ردای نو همان جاده‌ی پیشتر را آسفالته می‌کند، اما خیال می‌سراید "از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گویی کز این جهان به جهان دگر شدم".

پرسشگری با خیال می‌آغازد و می‌آمیزد:

خیال جهان و اکنون را این گون برنمی تابد. راه می‌برد به آن چه باید باشد و نیست، اما می‌توادن بیاید. امر اکنون را، چون شرنگ بر جان تحمل می‌کند و برای دیگری و گونه‌ای دگر نمودن تفسیر و تاویل می‌سازد. برنمی تابد کژی آدم و سفلگی را و خیالش پرسان که چرا؟ این خیال مفاهیم دیگر را رج انسانی زده می‌گوید پاسخ در آن دیگران است که آمدن و پاکی و نژادگی ما را به یغما بردند. دیگری و دیگران را عامل و قاتل می‌شمرد و برای رسیدن به شهر پشت دریاها، اقیانوس خون را تئوریزه می‌کند... راهبرد خیالین. به مدد خیال یک من یا مای خیالین و ناموجود می‌سازد و می‌خواهد از پیکر‌های پیگیر و گاه منگ که هرکدام به ردایی جوینده‌ی "ثروت، قدرت، شهوت و دفع حسادتند را وجودی یگانه و مظلوم یا حکیمی راهبر بنمایاند.. چیزی که وجود ندارد و آدم غریزی و دیگر جانداران هرگز راه بر چیزی که نیست نبرده اند... این است حکایت خیال ...

خیال می‌آفریند:

خیال بنای بی سیمان و پنجره است که بنا‌های ناموجود را تجسمی در خیال می‌دهد. اجتماع انسانی را ملت و قوم می‌نامد و آدمی را کو برای شکار و بهره مندی بی اعتنا مراتع و استان‌ها را می‌پیمود در چهارچوب می‌گذارد تا برای تنهایی قومی و فضیلت‌های برباد رفته‌اش مویه کند و تیغ ستیز با عامل و بانی را بردارد و کین به دل بپرورد.. این قوت و قدرت خیال است و زمین و زمینه‌های دگر هم به اجتماعات بی جان رنگی از عرف رسوب کرده و باور متعالی می‌زند و غیر را در پوشش اهرمن و نیرو‌های بدگهر باز می‌سازد و نبرد را تا انتها ادامه می‌دهد. اصالت را برای وجودی که هرگز متولد نشده می‌تراشد و برقرارتر از هر بنای سنگی رنگ می‌کند.. آدم منتقم خون‌های نریخته و سنگ‌های بی دل می‌شود. اما بیاید جهان بی خیال را تصور کنیم که در آن بیخیالی امری ناممکن خواهد بود.

سر کردن جهان و بار ممکنتات و تقابلش با مکنونات راه بر ناکجا خواهد برد. آدم اگر یله و رها تنها با عقل غریزه‌مند بزید لاجرم راه بر چیزی جز دفع و رفع حوائج نخست به بدوی‌ترین شکلش نخواهد برد، نه تمدنی خواهد روئید و نه تصنیف و کتابت از انسان برجای خواد ماند؛ و دیگر خیال راه بر تخدیر می‌برد و تخدیر جبران دشواری‌های زیستن است. اگر خیال آدم ابتلا و رنج‌ها را تفسیری از تقدیر یا مقدمه‌ای برای کاموری در ساحتی دگر یا عوضی از ارتکابات پیشین درشمار نیاورد سامان اجتماع و قرار کار‌های همین دهر کجمدار چگونه ممکن خواهد آمد؟ کسی می‌داند و یا جسارت اندیشیدن بر آن را دارد؟

بگذار بر سنگ و کاغذ و خیال جماعتی در خواب شوند و یا در عوالم خود سیر کنند که یاقوت و قرار در جهان اندک است و نابرخورداران را مرحمی لازم! باید سنگ را به مددی حریر تفسیر کرد و مرگ را برای کلمات و سنگ‌ها گونه‌ای دگر تعبیر! خیال است که زیستن را میسور و ممکن می‌سازد پس برای سلامتی و صیانت خیال شعر بخوانیم و کنار خیابان خنیا کنیم..

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین